آننا بتیننا
خالی
خیلی وقته از شر افسردگی مزمنم خلاص شدم!..
امروز یه چیزیو فهمیدم،اینکه من کندم اونا سریع...من دقیقم و به ظرافت ها توجه میکنم و اونا اصلکاری ها رو میبینن و گاها بی دقت...
دلیلش اینه که من تقلید میکنم،اونا بلد میشن و بعد به شیوه خودشون انجامش میدن...ولی من هرکاری رو به همون شیوه ای که اون فرد بهم یاد میده انجام میدم...
شخصیت!...چه واژه ی غریبی برای یک روح سرگردان...
+ا.ع.ت.م.اد.ا.ی.م.ا.ن.ب.ه.خ.و.د.ت
... ... .... ... .
روابط اجتماعی توقع میاره!......کی گفته این بده؟درسته زیاد از حدش بده اما توقع تا یه حدی باید باشه....که اگر غیر ازین بود پس نمازهای پنجگانه داستانش چی بود؟...دیگ از خدا بی نیاز تر و کم توقع تر که نداریم....
امروز ز از من و ن ناراحته....به شکل بدی ام ناراحته اصن یه وضعی....منم تا حدودی مقصرم...منو ببخش ز!
آهنگ گروهی امروز تو آمفی تئاتر لذت بخش بود.....ولی ای کاش زیر ذره بین نگاه آقای ن،دوس پسر سابق ن نبودیم...
کلاسای تئاتر بالاخره شرو شد....فقط یکم نگران تداخل کلاسای یونی و کارآموزیام با تئاتر هستم...
+دوست مهربونم ک برام کامنت گذاشته بودین،من پیام شما رو تا آخرش خوندم و واقعا لذت بردم...چنین عشقی ستودنیه...مخصوصا وقتی دوطرفه باشه ک بشه ادامه پیدا کنه و یه جایی اون وسطا خشک نشه....ولی ای کاش ی آدرسی چیزی از خودتون میزاشتین تا همونجا جوابتونو بدم....به هرحال امیدوارم این متنو بخونین
امید
و شایدم یه مالیخولیا!
پس خدا این وسط کدوم میتونه باشه عایا؟....فیلسوف؟هنرممند؟مالیخولیا؟....هیچکدوم؟
خیلی این چند روز که تعطیلم خوبه...اینقد که هی دلم میخواد تایپ کنم....
کلاسای تئاتر لعنتی شروع نشدن هنوز.........خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بی مسئولیتن خیییییییییییییییییییییییییییییلی.....اگه به همین دیری که الان پیش میرن پیش برن من دیگه نمیتونم برم کلاسارو.....
امید این روزام شده بود تئاتر....ولی مثل اینکه آدم جز خودش نباید نه تنها به هیچکس که به هیچ چیز امید ببنده....
امید درون زاده...وای به حال یه روح خسته و غمگین
اندر فواید سرعت
دیروز که با طی رفتیم کارتینگ....
اونجا برای اولین بار اولین بار از عمره بیست و اندی سالم سرعت بالا رو تجربه کردم...به نوعی حس ریسک کردنو....
نه که تاحالا تو ماشینی با سرعت بالا ننشسته باشم اما اینبار این من بودم که سرعتو تنطیم میکردم....و این هیجان انگیز که هیچ....عجیب بود!
تا بحال اینقدر مستقیم و ملموس با ترسم از ریسک کردن مواجه نشده بودم....خیلی تو این دو سه سال سعی کردم جسارت داشته باشم و هربار که یه قدم ترس منو کشید عقب با هزار و یک زحمت کشیدمش جلو و گفتم نههههه این منه جدیدم که دیگه شجاعت داره و جسوره....
اما دیروز فرصتی برای فکر کردن و توجیه خودم نداشتم....بی مهابا میزدم رو ترمز .... بی مهابا تراز هر سرعت بالای 200 کیلومتر دیگه...
این وسط فکر درمورد تفکر اون مردم تماشاچی....اون پسرای مسئول... اون آدمای اون بیرون همشون بغیر از طی....نمیذاشت پامو از رو ترمز بردارم....
من از سرعت بالا میترسم؟
+مسلما این آخرین کارتینگ من نخواهد بود
این جمعه ی کذایی
خب اینکه من دوس پسر میخام یه چیزه واضح و مبرهنه!...ولی هیچوقتم وقتمو صرف هرآدمی نکردم....شاید اشتباه کردم....لااقلش این بود که یکی دوتا تجربه ی شکسته پاره داشتم که یه روزی یه جایی راه گشا بود....
این قدر ساده و بکر موندن خوب نیست...نه اصلا خوب نیست....اونوقت تو میشی یه دیوار متروک که گاهی هرازگاهی رهگذری تکیه بده بهش و چمباتمه بزنه تا یه روز تا دو روز .....نه فقط همین یکی دو روز...بعد تو هیچوقت هیچ چییزی رو کاملا نمیتونی تسخیر کنی
و تو گروهای دوستی،موقع عکس گرفتنا نزدیکترین فرد به کادر دوربینی!
و تو هیچوقت نمیتونی خودت رو به عنوان یه فرد مستقل معرفی کنی....نه چرا میتونی....به عنوان اون تنهای همیشگی که هیچوقت جدی گرفته نمیشه.....اون تویی
آدم باید زیاد تو اجتماع بره...زیاد...زیاد..زیاد
نباید اشخاصی رو دوست داشته باشه که مانع چرخیدنش تو اجتماع بشن...
من از این آدم تو زندگیم متنفرم.....سعی میکنم گذشته رو جبران کنم و فقط غرق افسردگی زجرآور گذشته نشم....سعی میکنم خودمو نجات بدم...وقتی فقط من میتونم منو نجات بدم...